داستان کوتاه
استجابت آرزوی دیرینه
هیچ چیز به اندازه شنیدن خبر کربلا رفتن اقوام و آشنایانم، حال مرا خوب نمیکرد. دیوانه و مجنون اباعبدالله بودم و با تمام عشق و ارادت هم به آن حضرت، هنوز لیاقت تشرف به کربلا نصیبم نشده بود. بنرهای قبولی زیارت، قند در دلم آب میکرد و به بسم الله روضه امام حسین
هیچ چیز به اندازه شنیدن خبر کربلا رفتن اقوام و آشنایانم، حال مرا خوب نمیکرد. دیوانه و مجنون اباعبدالله بودم و با تمام عشق و ارادت هم به آن حضرت، هنوز لیاقت تشرف به کربلا نصیبم نشده بود. بنرهای قبولی زیارت، قند در دلم آب میکرد و به بسم الله روضه امام حسین علیه السلام، مرا از زمین جدا میکرد.
غروب یک جمعه که دلم بسیار گرفته بود، به همراه همسرم به امامزادهای رفتیم. بزرگترین آرزویم خواندن یک دعای کمیل و ندبه در حرم سالار بود. با همین فکرها به نماز ایستادم. به سجده که رفتم، عکس مهره تربت آقا، چنان مدهوشم کرد که گویی میخواستم تا قیامت سر از سجده بر ندارم. همان لحظه نذری به دلم افتاد. نمازم که تمام شد، مهر را بار دیگر بوییدم و در سجده، امام حسین را به خوبی و پاکی همین امامزاده قسم دادم که مرا بطلبد.
با حال خوب و دلی آرام از امامزاده که حالا نورهای سبزش، فضای آن را زیباتر کرده بود، خارج شدم. در کمال تعجب، به هیئتی از سفر اولیهای کربلا معرفی شدم و ماه بعد با بستهای از مهر و تسبیح تربت کربلا، به همان امامزاده آمدم. لیاقت حضور در قطعهای از بهشت، از همین نقطه نصیبم شده بود و حالا که چشمم دیده بود و دلم چشیده بود، به نماز حاجت ایستادم و به سجده رفتم و دوباره و چندباره و صدباره معرفت زیارت امام را خواستم. دلم شکسته بود و بزرگ مدفون در این خاک نورانی، خودش، دل شکستهام را خریدار بود.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}